تاریخ انتشار: ۰۵:۰۴ ۱۳۹۶/۳/۱۲ | کد خبر: 133958 | منبع: | پرینت |
چند روز قبل وقتی از ریاست المپیک با بچهها برآمدیم مسیر مان از جاده وزارت دفاع خورد، هنگام عبور از این مسیر در حالت رفتار یک کودک خواهش کرد، عکسش را بگیرم و من که غرق دنیایی کودکان بودم متوجه نشدم که اینجا عکس گرفتن ممنوع است و از کودک در حالت رفتار یک عکس گرفتم.
پولیس ایستاد کرد، بچهها را گفتم منتظر باشید برمیگردم در دروازهٔ اول که چند سرباز ایستاد بودند تلفن را گرفتند و منهم معذرت خواهی کردم که حواسم نبود می توانید تلفن را چیک کنید، از خودم و بچه ها گفتم و تاکید کردم زود تر مرا مرخص کنند که بچه ها نگران نشوند یا خدای ناخواسته اتفاقی برای شان نیفتد.
تاجایی قبول کردند اما این گزارش را به نوکری والی دادند واجازه هدایت شدند چند دقیقه نگذشته بود که یک جوان رسید و مرا به داخل برد دوباره مساله را یادآوری کردم و از این جوان هم معذرت خواستم، اما داستان پایان نیافت و ماجرای تازه شروع شد.
وقتی کارت هویتم را خواست کارت دانشجویام را برش دادم بالای کارت نوشته بود "دانشگاه ابن سینا" کارت دانشجوی، این جوان که لباس شخصی داشت یعنی نظامی نپوشیده بود از من احضاریه خواست یک ورق را بایک قلم به دستم داد و بصورت بسیار خشن سوال های بی مورد را ازمن پرسان کرد من خواستم همه چیز را در اول تمام کنم و زودتر به کودکان برسم، گفتم من با کودکان رضاکار هستم و اکنون از ریاست المپیک آمده ام که یک نهاد رسمی است و خودم هم کارمند دولت هستم، بعد شروع کرد با حزب جمعیت چه رابطه داری، عضویت کدام حزب را داری در کدام گروه کار می کنی، با ظاهر اخبر چه کار داشتی، در قریه تان چند طالب هست، و خلاصه پرسش هایی که فقط وقت مرا می کشت.
تمامش را کوتاه پاسخ دادم که عضویت هیچ حزبی را ندارم و برای هیچ گروه کار نمی کنم مرا رها کنید که بچه ها منتظرم هستند. باز امر کرد که کتبی بنویسم من هم طبق معمول نوشتم بابک هستم دانشجوی دانشگاه ابن سینا و... همین که دانشگاه نوشتم انگار با چاقو به طرف نفر حمله کرده باشم. گفت بنویس پوهنتون، گفتم من نوشتم دانشگاه تاکید کرد نه باید بنویسی پوهنتون، گفتم با اجبار بابک هیچ کاری را انجام نمی دهد، گفت اینجا دنشگاه نمیچلد و بادست خودش وادارم کرد تا بعد از دانشگاه بنویسم پوهنتون.
اگر این را پور به مرجه بالا تری برسد می فهمد چه اتفاقی افتاده در این احضاریه، اما بازهم اینجا قصه به پایان نرسید و نوشتن دانشگاه کار را دشوارتر کرد، تمام تلفنم را چک کرد و اینترنت را روشن کرد و به چک کردن صفحه فیسبوکم پرداخت، چون مطمئن بودم که چیزی نیست که پنهان کنم نخواستم دعوا راه بندازم و هرلحظه فکرم به بچهها بود که کجا شدند و در چه حالی هستند. برسری یک پست می رسد و به لحن تمسخر می پرسد چرا این را نوشتی چرا این عکس را گذاشتی و....
خلاصه یک ساعت وقتم را گرفت و در آخر با پوزخند گفت خواستم ببینم چقدر حوصله داری، حرف های که باید می گفتم در پیره داری اول تقدیم دوسر باز کردم و برآمدم که کودکان معصومانه گوشه نشسته اند و هر لحظه انتظار دارند که من برگردم.
گزارش بابک حمیدزاده، از آزار و اذیت کارمندان وزارت دفاع، به خاطر دانشگاه گفتن
>>> مظاهره چيان در يك قدمي ارگ، و ارگ هم در يك قدمي حكومت نادر خاني.
>>> در شب تصميم به خاكسپارى شهيد اسلمى در تپه مرحوم مارشال گرفته ميشود ، در عرض چند ساعت سه تن در انجا جابجا ميشوند.
چيگونه؟؟؟
اساسى ترين پرسش همين است كه اين ذخيره گاه انتحاريون در كجا است؟ انها را كى دستور حركت مى دهد؟
چيگونه به انها اطلاعات داده ميشود؟
انتحار شمشير دامالوكس قبيله براى اجراى اجنداى قومى و فاشيستى است و معماي حمايت از طالب ، ادامه كار انها و برادر خواندن انها در قالب پاسخ به همين سوال ها قابل حل است.
نوت: به تويت توماس لى به پاسخ ارگ توجه كنيد!
ارگ با لندن اظهار همدردى ميكند
اما پاسخ اين است: ما نياز به همدردى نداريم مردارى خود را پاك كنيد و تروريست را برادر خطاب نكنيد!
مهلت ارسال نظر برای این مطلب تمام شده است