نتیجه کار دوستم فقط یک ملاقات ساده با قیصاری
 
تاریخ انتشار:   ۱۲:۰۷    ۱۳۹۷/۵/۲۰ کد خبر: 153605 منبع: پرینت

نتیجه کار و فعالیت دوستم در حدود یک ماه بعد از بازگشت ترتیب یک ملاقات ساده با فرمانده قیصاری است!

اخیرا در شبکه های اجتماعی عکس هایی ردوبدل می شود که کادر رهبری جنبش ملی و اسلامی افغانستان با فرمانده قیصاری در یکی از مهمانخانه های امنیت ملی ملاقات نموده اند و آثار شکنجه را در بدن فرمانده قیصاری مشاهده کرده اند.

بگذریم از اینکه اهمیت این ملاقات در این نهفته است که به شایعه قتل فرمانده قیصاری نقطه پایان گذاشته شد اما اصل مشکل در مورد رهایی فرمانده قیصاری به شدت خود باقی است و خطر آن وجود دارد که قیام بر حق مردم سمت شمال که پشتبانی وسیع مردم اکثر مناطق مختلف افغانستان را نیز با خود داشت بدون دستاورد به نفع مردم و برای معامله به نفع یکی دو نفر ختم گردد.

تا امروز معلوم می شود که نه دوستم از صلاحیت اجرایی برخوردار است و نه هم قیصاری رها گردیده است و نه هم به نفع مردم سمت شمال کدام نفع از تظاهرات میلیونی نصیب شده است درحالیکه در کنار ارگ نشینان مشهورترین جنایتکاران جنگی مورد احترام قرار دارد و برای آوردن قاتلین مردم افغانستان در کنار ارگ نشینان به آیسکریم زنده باد گفته می شود.

مگر زندانی بودن فرمانده قیصاری چه معنی و مفهومی پیدا می کند؟ اکنون ارگ نشینان قضیه زندانی بودن قیصاری را سیاسی نموده و برای معامله و فشار بالای دوستم از آن استفاده می کنند در این صورت نتیجه قیام مردم سمت شمال به صفر تقرب می کند.

حسن علی عدالت


این خبر را به اشتراک بگذارید
تگ ها:
دوستم
قیصاری
نظرات بینندگان:

>>>   قیصاری گفته است : یاسین ضیا اورا شکنجه وبا دست وپای بسته از هلیکوپتر آویزان کرده است

>>>   ته ینج گفت:
ازقیصاری خواستیم حرف بزند. او صبورانه چنین آغاز کرد: یادم هست که شام روز دوشنبه، رییس امنیت فاریاب بخاطر یک جلسه‌ی امنیتی تماس گرفت و از حضور مهمان مهمی که از مرکز آمده، خبر داد. ساعت ۵ عصر مرا به جلسه‌ای که با حضور مهمان کابل برگزار می‌شد، خواستند.
جلسه با حضور قومندان قول اردو، رییس امنیت، معاون والی و مهمان خاص که داکتر یاسین ضیا، معاون شوراى امنیت معرفی شد، تشکیل شد. داکتر یاسین بسیار گرم احوال‌پرسی کرد و مرا در صندلی کنار خود نشاند. جلسه تقریباً یک ساعت طول کشید. در طول جلسه هم بحث بر سر اتخاذ تدابیر لازم بخاطر راه‌اندازی عملیات بازسازی شاهراه میمنه جریان داشت. من اطمینان دادم که چهارصد سرباز خیزش مردمى را آماده‌ی جنگ می‌سازم. پس از ختم جلسه و صحبت در مورد مسایل امنیتی من از مهمانان کابل دعوت کردم که شب مهمان من باشند تا عزت و حرمت‌شان را بکنیم. داکتر یاسین خندید، افراد غیرنظامی عضو مجلس را رخصت کرد و گفت که ما نظامیان یک جلسه‌ی مهم دیگر داریم. به همین دلیل از من خواست به منزل دوم بروم تا در آن‌جا با رییس جمهور صحبت تیلفونی داشته باشد، من موافقت کردم. در حالی که از زینه‌هاى منزل دوم بالا می‌رفتیم، به من گفت: «ممکن است رییس صاحب جمهور با خودت هم صحبت کنند.»
هنگامی که به اتاقی که برای ورود ما آماده شده بود، وارد می‌شدم، شش تن از محافظانم نزدیک شدند تا با من وارد شوند، اما چون موضوع صحبت با رییس جمهور بود، به آن‌ها گفتم بهتر است در منزل پایین اتاق منتظرم بمانند؛ زیرا با اعتماد کامل به رفتار افراد حکومتی هیچ نگرانی‌ای در مورد احتمال بروز رفتار ناجوانمردانه‌ای را نداشتم، اما بر خلاف تصورم، همین که وارد اتاق شدم، ده سرباز مسلح کوماندو در دو طرف اتاق ایستاده بودند. از جمله‌ی آن، سه نفر یعنی قومندان قول اردو و رییس امنیت دروازه را قفل کردند و داکتر ضیا تفنگچه‌ی خود را بر دهانم گذاشت و گفت: «تفنگچه‌ات را بینداز.» من تفنگچه را در سیت موترم گذاشته و با خود نیاورده بودم. در آن لحظات با آرامش کوشش کردم به آن‌ها بفهمانم که این عمل درست نیست و عواقب بدی به بار می‌آورد که ناگهان یکی از سربازان با میل تفنگ به عقب سرم «وار» کرد، آنگاه داکتر ضیا دستمالی را به بینی‌ام نزدیک کرد و من با اولین تنفس از هوش رفته، بر زمین افتادم.
وقتی به هوش آمدم، از سر و صدای فراوانی که در گوش‌هایم می‌پیچید، فهمیدم که درون یک هلی‌کوپتر در حال پرواز هستم. چشمانم بسته بود، دست‌و‌پایم را زنجیر پیچانده بودند. در همان حال متوجه شدم که ضیاخان نیز با عده‌ای از بادیگاردهایش سوار همین هلیکوپتر است. با وجودی که هنوز کاملاً هشیار نشده بودم، درد فراوانی در مچ دست‌هایم احساس کردم، فهمیدم دستان بسته‌ام به شدت آسیب دیده است. درد تا استخوان رسیده بود.
همراهان من که متوجه شدند به هوش آمده‌ام، به سرعت خود را به من نزدیک کردند. چهار نفر از آن‌ها بی‌ هیچ دلیلی بر سینه‌ام فشارهای دردناکی وارد می‌کردند، در حدی که نفسم بند می‌آمد. به سختی سرم را کمی بلند کردم و به ضیا گفتم:
— چرا مرا بسته کردی؟ چه می‌خواهی؟ دستم را باز کن، من که جایی نمی‌روم.
ضیا گفت:
— صبر کن حالا ترا با همان دست‌های بسته به زمین پرتاب می‌کنم و می‌میری. آن وقت دست‌های باز به چه دردت می‌خورد؟
گفتم:
— بینداز که بمیرم، من اگر از مرگ می‌ترسیدم با طالب و داعشی که حمایت می‌شود، در صف اول جنگ نمی جنگیدم.
ضیا با خشم به سربازانش دستور داد
او را ببندید و بدنش را طوری بیرون از هلیکوپتر آویزان کنید که با ترس از مرگ سکته کند. سپس دست‌های مرا با استفاده از همان زنجیری که در اطراف بدنم پیچیده بودند، در جایی در سقف طیاره، فکر می‌کنم در بست ماشین‌دار طیاره بستند و نیم بدنم را از دروازه‌ی طیاره آویزان کردند. من هر لحظه منتظر سقوط به زمین بودم. تمام بدنم از شدت خستگی شل شده بود، فریاد کشیدم که رها کنید که به زمین بیفتم. یکى از سربازانش فریاد زد که زنجیر کنده می‌شود، آن‌ها مرا دوباره به داخل هلیکوپتر کشیدند.

>>>   شرم بر ته ينج و بر دوستم ، قيصاري را در بند انداختند و مردم را هم از تظاهرات منع كردند، مردم شمال مظاهرات تان را از سر شروع نمائيد و راه هاي اكمالاتي را بند نمائيد.


مهلت ارسال نظر برای این مطلب تمام شده است



پربیننده ترین اخبار 48 ساعت گذشته
کليه حقوق محفوظ ميباشد.
نقل مطالب با ذکر منبع (شبکه اطلاع رسانی افغانستان) بلامانع است