دختر هزاره چرا با پشتون‌ها می‌رود!؟
 
تاریخ انتشار:   ۱۶:۲۹    ۱۳۹۷/۱۱/۱۷ کد خبر: 157282 منبع: پرینت

روزی را که ‌تنها به سمت کشورم افغانستان به‌راه افتادم، هرگز فراموش نمی‌کنم. قرار بود بیاید دنبالم سر مرز، ولی پروازش تاخیر داشت و نتوانست بیاید. من هم بکسی در دست، سر مرز تنها و نابلد!

از مشهد که راه افتادم با خانوادۀ ‌پشتونی همراه بودم. به آن‌ها گفته بودم که کسی همراه من نیست و مرا تا هرات با خود ببرند. برای من آن زمان قوم، زبان و نژاد مطرح نبود. فکر می‌کردم همهٔ ما افغان هستیم و از یک وطن، زیر یک پرچم می‌ایستیم و غرق در حس ملی‌گرایی هستیم، ولی از ایران که وارد خاک افغانستان شدم همه چیز رنگی دیگر گرفت. وقتی به مرز رسیدم، انگار وارد دنیای جدید و خاک‌آلودی شده‌ام. کودکانی که دست‌وپا نداشتند. مردان و زنانی که خود را شله آدم می‌اندازند تا مقدار کمی پیسه گدایی کنند و ….

واقعا این نوع صحنه‌ها برایم تازگی داشت و وحشتناک بود. درست مثل فلم آدم‌خوارها (زامبی‌ها) ترسناک بود. وقتی با آن خانواده سوار موتر شدم مردی آمد و بیکم را کشید طرف خود و مرا از موتر پایین کرد.

با تعجب نگاه کردم و گفتم چه می‌کنی؟ گفت: «تو با این مردم کجا می‌روی؟» من که بی‌خبر از دنیا و وضعیت افغانستان با آن‌ها راهی شده بودم، گفتم من از مشهد با آن‌ها آمده‌ام. آن‌گاه اولین حرفی را که بوی تعصب می‌داد، شنیدم که گفت: «دختر هزاره چرا با پشتون‌ها می‌رود!»

من تا به حال نمی‌دانستم واقعا در افغانستان به غیر از افغان بودن، قوم هم مهم است. با این خانواده به عنوان این‌که افغان هستند و از خود می‌دانستم راهی شده بودم.

از فضای تعصب‌آلود افغانستان آگاهی نداشتم. راننده پایین شد و با مردی که مرا از موتر پایین کرده بود درگیر شد. به هم ناسزا می‌گفتند و شروع کردند به دعوا و یخن به یخن شدن. من از ترس کمی از محل نزاع دور شدم؛ چون از دعوا به‌شدت می‌ترسیدم، کمی دور شدم و گوشهٔ دیوار شروع کردم به گریه کردن!

اصلا باورم نمی‌شد که سر موضوع به این کوچکی، این آدم‌ها به جان هم بیفتند.

شماره تلیفونی در دست داشتم. رو کردم به مردی و گفتم می‌شود به این شماره زنگ بزنم؟ تلیفونش را داد و به شماره‌یی که داشتم زنگ زدم. یکی از فامیل‌هایی بود که در هرات زندگی می‌کرد و قرار بود به خانهٔ آن‌ها بروم. تلیفون را برداشت و گفت: من در راهم و آمده‌ام دنبالت. جایی نرو.

تقریبا یک‌ونیم ساعت را کنار دیوار دکانی نشستم. در دل به خودم فحش می‌دادم که چرا تنها آمده‌ام. در ظاهر از چشمانم اشک جاری می‌شد. تا اینکه آن نفر به همان شماره زنگ زد و مرا پیدا کرد و گفت: با شما کار دارند. گفت: من رسیدم تو کجایی؟ برایش توضیح دادم که کجا هستم و چه لباسی بر تن دارم، چون نه من او را دیده بودم و نه او مرا.

وقتی بعد از دقایقی مرا پیدا کرد، آن‌قدر خوشحال شده بودم که انگار دنیا را به من داده بودند. دیگر برایم محرم و نامحرم مهم نبود. می‌خواستم بپرم و او را در آغوش بکشم و خوشحالی خود را نشانش دهم. بلاخره پیدایم کرد. از این به بعد راهنمایی داشتم که مرا همراهی کند.

پشت موتر می‌گشت تا سوارش شویم و به سمت خانه‌اش حرکت کنیم. چشمم به موترهای کلانی می‌خورد که صدها نفر روی آن نشسته بودند.

برای من این گونه صحنه‌ها جالب و دیدنی بود و تازگی داشت. غرق در دیدن موترها و مردم وطنم بودم؛ با لباس‌های بلند و تنبان‌های کلانی که بادگیر داشتند. کلاه‌های سفید و یا رنگی هم بر سرشان. دستمال یا روی سرشان بود یا دور گردن‌شان. برخی هم به شمردن تسبیح خود مشغول بودند و یا در دل ذکر می‌گفتند؛ چون دهان‌شان در حال تکان خوردن بود.

عده‌یی از پیرمردان در کنار دیوارها نشسته بودند و با هم گپ می‌زدند. فکر می‌کنم از آفتاب استفاده می‌کردند. ریش‌های بلند با چشمان سرمه‌زده و دستانی که انگار هزاران بار سنگین را جابه‌جا کرده و چروکیده‌ شده بودند، ریش‌های‌شان را صاف می‌کردند.

بار اول کمی ترسیدم؛ چون تا به حال مردی را ندیده بودم که ریش بلند داشته باشد و چشمانش را نیز سرمه زده باشد. وقتی سرمه می‌زنند چهره‌های خشنی به خود می‌گیرند که آدم جرات نمی‌کند نزدیک‌شان شود.

صدایی آمد که سوار موتر شو. برگشتم و در موتر را باز کردم. دیدم سه زن داخل موتر نشسته گفتم: جای نیست!

راننده اصرار داشت که جا هست. با تعجب نگاه ‌کردم و ‌گفتم جا نیست! بعد مرد فامیل‌مان فهمید و‌ رو کرد به من و گفت: اینجا پشت سر معمولا چهار نفر را می‌نشانند.

بالاخره سوار شدم. راننده می‌گفت مهربان‌تر بنشینید، اما هر چه خواستیم مهربان بنشینیم نمی‌شد. نام خدا دو زنی که سوار شده بودند هم هیکل داشتند و هم اضافه وزن؛ بازوان «هرکولی» با پوزبندی که به صورت‌شان بسته بودند که فقط برق چشمان سیاه‌شان دیده می‌شد، انگار با بستن این پارچه سیاه بر صورت‌شان دقت‌شان برای دیدن بیشتر می‌شد و می‌توانستند بهتر از من فوکس کنند.

چشم‌تان روز بد نبیند، طوری داخل موتر نشسته بودم که جای نفس کشیدن برایم نگذاشته بودند و سرم هم با فشار از پنجره موتر بیرون بود.

با رسیدن به مقصد وقتی دروازه موتر باز شد، مثل اشیایی که داخل یک جای تنگ به زور چیده باشند افتادیم بیرون. استخوان‌هایم نرم شده بود و تا دقایقی دست‌وپاهایم فلج و بی‌حس شده بودند.

بالاخره رسیدیم به خانه‌شان، ولی خاطره خوشی از ورودم به افغانستان نداشتم، به‌خصوص هرات. تا به‌حال اثراتش در من وجود دارد. از این شهر خوشم نمی‌آید. برخلاف تعریف‌های دیگران من خاطره خوش ندارم. گرچه می‌دانم اگر حالا بروم هرات با آن زمانی که تازه آمده بودم فرق می‌کند.

دیگر با فرهنگ و آداب مردمم آشنا شده‌ام. به ولایت‌های زیادی سفر داشته‌ام و می‌دانم که اگر به هرات بروم قطعا نظرم را عوض خواهد کرد و آن برخورد اولیه را نیز به فراموشی خواهم سپرد؛ چون ولایت زیبا با مردمان با فرهنگ است. دوست دارم روزی دوباره به این ولایت سفر کنم و تمام خاطرات بدی را که داشتم پاک کنم و از سر برای خود خاطرۀ مثبتی به یادگار بگذارم.

در کل هدف از نوشتنم این بود که فضای افغانستان و تعصب‌گرایی‌اش را به تصویر بکشم. کسی که بدون پیش‌زمینه وارد این خاک می‌شود خیلی زود آلوده می‌شود. اداراتی که فقط از یک قوم در تشکیلاتش دیده می‌شود یا بر حسب قوم‌گرایی افراد گزینش می‌شوند خواه یا ناخواه انسان را به‌سمت تعصب‌گرایی سوق می‌دهد.

تمام رنگ‌ها در کنار هم زیبایی منحصر به فرد دارند. ما وقتی نقاشی رسم می‌کنیم از تمام رنگ‌ها برای تکمیل و زیبا جلوه‌دادن تصویر استفاده می‌کنیم. چرا در افغانستان این گونه نباشد. زبان، قوم، منطقه، رنگ و همه در کنار هم ملت را تشکیل می‌دهند.

ما همه مانند اعضای یک‌پیکر هستیم. وقتی یکی از این اعضا حذف شود بدن نمی‌تواند به‌خوبی کار کند. هم‌پذیری باعث رشد جامعه می‌شود. پس بیایید ملی‌گرا باشیم با آرمان‌های بلند برای پیشرفت و توسعهٔ افغانستان قدم برداریم.

تاجیک، پشتون، هزاره، اوزبیک، نورستانی، پشه‌یی و خیلی از اقوام دیگر در کنار هم افغانستان را تشکیل می‌دهند. صلح و آرامش با اراده جمعی و هم‌پذیری شکل می‌گیرد.

زهرا ناظمی
راه مدنیت


این خبر را به اشتراک بگذارید
تگ ها:
دختر هزاره
پشتون ها
نظرات بینندگان:

>>>   زهرا جان سلام !
قلمت رسا و انديشه ات پايا باد !
در اين زمان ؛ در افغانستان ، شمار كساني كه مثل شما ديد وسيع و سينهء فراخ داشته باشند بسيار اندك است . به تو و به طرز تفكرت؛ افتخار ميكنم !

>>>   خیلی زیبا بود

>>>   Shafaq
لیاقت بیشتر از طالب را داریم؟
حالا که قدرت های جهانی با طالب در رابطه با سرنوشت ما اقوام پراگنده و دشمن همدیگر مذاکره و معامله می کنند، دفعتن به چندین هزار کارشناس سیاسی و طالب شناس و متخصصین دموکراسی و . . . تبدیل شده ایم. در این روز ها با تحقیقات عمیق و همه جانبه ی تصاویر طالبان در مسکو به کشف های بزرگی رسیده ایم. مثلن یکی از هموطنان به این نتیجه رسیده است که "طالبان مسلمانان افراطی هستند"، اصلن باور نمی کردم که طالبان مسلمان باشند و آنهم از جنس افراطی اش. یک هموطن دانشمند دیگر به این نتیجه رسیده است که "طالبان با دموکراسی مشکل دارند." واقعن حیرت کردم و آفرین گفتم به تیز هوشی این هموطن علامه. یک هموطن دیگر به این نتیجه رسیده است که "ادای نماز جماعت در دهلیز یکی از هوتل های مسکو و آنهم رو به لیفت(آسانسور)، خود را در نظر جهان مسخره کردن است. و یک هموطن دیگر حتی به این نتیجه رسیده است که "دموکراسی بهتر از نظام طالبانی است."
راست بگویم، نخستین بار است که برایم احساس غرور ملی دست داده است و افتخار می کنم که ما ملت چه قدر محقق و کارشناس و کاشف و علامه داریم. نخستین بار است که به افغان بودنم یا افغانستانی بودنم یا خراسانی بودنم افتخار می کنم.
اقوامی که در فاجعه بار ترین روزگار تاریخ کشور شان بر سر چند کلمه ی پشتو و فارسی یخه ی همدگر را می درند و حاضر اند خون همدگر را بریزند، اقوامی که دولت شان توجه به اکثریت نشان دادن یک قوم دارد، اقوامی که سران دولت اش بر اساس قومیت تعیین می گردد، اقوامی که کربلای داخل وطن اش را نادیده می گیرد و برای حسین خود را تکه تکه کرده و هر سال عزا داری می کنند، اقوامی که درد مشترک شان را در طول تاریخ درک نکرده اند تا ملت شوند، اقوامی که حیثیت و غرور و آبرو و عزت شان با آزادی زن پایمال می شود و می شکند، اقوامی که به خاطر دین و خدا حتی زن و فرزند شان را قربانی می کنند اما وقتی اطفال جامعه ی شان مورد تجاوز رسمی و ....قرار می گیرد، فقط نگاه می کنند و بی خیال از پهلویش می گذرند، اقوامی که اکثریت چیز فهم هایش بالاتر از منجلاب قومیت و مذهب نمی توانند بنگرند، حالا شما خود عقل و وجدان تان را قاضی ساخته و واقعبینانه بگویید که کجای ما مردم به دموکراسی و ارزش های مدرن و متمدن شباهت دارد؟
طالب و طالبانیسم فقط یک گروه آدمکش و قرون وسطایی نیست بلکه نوع نگاهی است که در ذهنیت اکثریت ما مردم نهادینه شده است. طالبانی اندیشیدن یعنی خود را برحق دانستن، یعنی تعدد افکار را نپذیرفتن، یعنی ارزش به حق دیگران قایل نشدن، یعنی مطلق نگریستن.
آیا واقعن بهتر از طالب هستیم و لیاقت بیشتر از طالب را داریم؟

>>>   خوش آمدی به وطنت

>>>   همیشه خوش و موفق باشین زهرا جان .
واقعا چیزی های را که گفتین حقیقت داشت و ازین بد تر است چون درین کشور همه اجنت یا جاسوس های خارجی هستند که در قدرت هستند و همه شان به تعصب <‌ ملیت ه=گرایی و ضد انسانیت کار میکنند . ...

>>>   این فاشیست های افغان اند که میخواهند در این قرن 21 قرن ترقی و پیشرفت های بشری و قرن آزادی و زنده گی شهروندی و حاکمیت دیموکراسی میخواهند هویت خودشان را بر دیگران تحمیل کنند

>>>   مناسفانه از اول یعنی از روزیکه نام این کشور افغانستان شده است تهداب این کشور غلط گذاشته شده است و اکنون سخت است که تهدابش راست شود تا از ریشه خراب نشود و تهداب جدید برایش انداخته نشود.

>>>   واحد پولی افغانی هویت افغانی فرهنگ افغانی و غیر کجایش منطق داره

>>>   به چى نام افغان افتخار كنم به انتحاريش به وطن فروشى مادرزنا هايش به نادانى افغان هايش به ايكه ميليون ها مهاجر داره به ايكه فاسدترين كشور جهان شناخته شد به ايكه وحشتناك ترين نام فعلا در جهان شده به چى نام افغان افتخار كنم هيچ بشرى انتحارى نمى كنه اما همي افغان هاى با افتخار انتحارى مى كنه

>>>   واقعیت امر این است که از هر طرف که مطالعه بفرمایید خاستگاه و زادگاه افغان کوه سلیمان و نواحی آن است.
بهترین راه برای حفظ یکپارچگی کشور رفتن به طرف یک ریفرندم با دو گزینه خراسان و افغانستان هستیم تا تکلیف برای همیشه مشخص گردد.


مهلت ارسال نظر برای این مطلب تمام شده است



پربیننده ترین اخبار 48 ساعت گذشته
کليه حقوق محفوظ ميباشد.
نقل مطالب با ذکر منبع (شبکه اطلاع رسانی افغانستان) بلامانع است