تاریخ انتشار: ۱۱:۱۹ ۱۳۹۸/۸/۳ | کد خبر: 160665 | منبع: | پرینت |
امروز کوشیدم تا در میان مصروفیت ها و دغدغه های رنگارنگ و پایان ناپذیر زندگی جایی هم به خودم و علایق و احساساتم باز کنم و خوشبختانه توانستم در محفل نقد و رونمایی مجموعه شعر دوست گرامیم شاعر شیواکلام شهرمان بانو "افسانه واحدیار " استاد دانشکده ادبیات اشتراک نمایم.سخنرانی ها ، نقد و بررسی ها را که روال معمول محافل نقد است شنیدیم تا نوبت به خوانش سروده های شاعر رسید و افسانه واحدیار با شیرینی و لطافت شاعرانه به دکلمه اشعارش پرداخت:
زنده در گور خفته ای جانم، سالها می شود که غمگینی
از بلندای شهر خوشبختی،مثل فواره رو به پایینی
چشم تو خسته است از دیدن، کوه دل خسته است از تیشه
زندگی تلخ کرده کامت را، ادعا میکنی که شیرینی!
سهم تو از جهان لگد بوده ،ادرس خانه ات لحد بوده
می روی از غزل که گم بشوی، و از این سرنوشت نفرینی
...
افسانه شعر می خواند که نه قصه کهن رنج زن را با صدایی درد الود زمزمه می کند و واژه گان شعرش سکوت سنگین فضای سالون انجمن را می شکند و در سرم سودا های بی شمار و خفته زندگی زن ستمدیده جامعه ما را بیدار میکند؛افسانه همچنان می خواند :
به پشت میز نشسته قرار پوسیدی
شبیه پنجره، در،میز دفتر کارت
درون کار شدی غرق تا نیندیشی
به آن درخت تبر خورده: قلب بیمارت
میان واژه گان شعر افسانه حس میکنم هزاران زن فریاد می زنند،هزاران زن انگار شیون سر داده اند ،هزاران زن مایوس، هزاران زن محروم که ما نیز خسته ایم ،سالهاست که خسته ایم از زنده بودنی که زندگی نکردیم،از غرق شدن در کار بدون لذت و از درد به مشغولیت و مصروفیت پناه بردن! افسانه باز می خواند:
چقدر غم هایت درد می کند شاعر
چقدر حوصله زندگیت سر رفته
نگه مایوسی به هنوزها داری همیشه های تو در سعی بی ثمر رفته !
افسانه همچنان لابلای شعرش درد می سراید،دردی که آغازش با تولد زن همراه است و پایانش؟؟؟ خدا می داند!!!
اما ای کاش روزی بر قصه پرغصه محرومیت و مظلومیت زن،نقطه پایان گذارده شود، کاش روزی بیاید که زن این سرزمین زندگی ناکرده پیر نشود، کتاب زندگیش با درد آغاز نگردد و با محرومیت و حسرت پایان نپذیرد، روزی رسد که دفتر زندگی زن فصل زیبا و پرنشاط کودکانه داشته باشد، فصل پرشور جوانی داشته باشد و پیری،فصل پربار بلوغ اندیشه و تفکرش باشد نه صرف فرسودگی جسمی و خستگی روحی او، ای کاش روزی رسد که زن سرزمین ما زندگی ناکرده در انتظار مرگ نباشد و ادامه زندگی برایش کابوسی نگردد که مبادا از پا افتد و بار دوش شود! زنی که یک عمر ایثارگرانه بار از دوش ها بر میدارد مرگ را ارزو می کند که بار دوش نگردد...
"شیما قاضی زاده "
اول عقرب ۱۳۹۸
>>> (زندگی تلخ کرده است کامت را، ادعا میکنی که شیرینی.
سهم تو از جهان لگد بوده ،ادرس خانه ات لحد بوده).
این شعر افسانه جان را که خواندم،به یاد خواندن فلم هندی (هری کرشنا هری رام) افتادم که زینت امان در اًن غلم چنین میخواند:
دمارو دم،میتی جایی غم،بولو صبح و شام،هری کرشنا هری رام.
دنیا بی هم کو کیا کیا.
دنیا سی هم کو کیا لیا.
هم سب کو پروا کری کیو.
سب نی هما را کیاکیا.
ترجمه:
دمبدم چرس را بکشید.در عوض عم خوشی کنید.صبح و شام بگویید یا کرشنا و یا عیسی مسیح.
دنیا با ما چه کرد؟
ما از دنیا چه گرفتیم؟
ما چرا پروای دیگران را کنیم؟
دیگران با ما چه کردند؟
شما میتوانید خودتان در یوتیوب این خواندن را تماشا کنید.
>>> به من بگو که چگونه درون آتش غم
برای لحظه یی گر هم شدست کمی خندم
من از ولایت دردم من از قبیله رنج
به من بگو که چسان رخت از این دو بر بندم
مهلت ارسال نظر برای این مطلب تمام شده است