در وطن بود اما وطن نداشت
 
تاریخ انتشار:   ۱۵:۱۶    ۱۳۹۹/۳/۲۱ کد خبر: 163761 منبع: پرینت

قدر آن شیشه بدانید که هست
نه در آن لحظه که افتاد و شکست

در روزنامۀ هشت‌صبح گزارشی را خواندم که تا استخوان‌هایم را درد گرفت. نویسنده از سرگردانی استادحیدری وجودی در دهلیزهای وزارت فرهنگ نوشته بود که به خاطر خریدن سودای عید، عریضۀ معاش پیش‌پرداخت خود را دفتر به دفتر با خود حمل کرده بود.

تحمل نتوانستم، زنگ زدم به یکی دو-دوست با امکاناتم -به نسبت این‌که ریا نشود اسم شان را نمی‌برم- هرکدام مقداری پول را در اسرع وقت برایم رساندند. پول را گرفتم، نزدیک عید بود رفتم به کتاب‌خانۀ عامه، به محل بودوباش همیشه‌گی استاد حیدری وجودی. طبق تعامل نشستیم. در همان روزها شعرهایم را خوانده بود. گفت یک سوال بپرسم؟ گفتم بگو استاد. گفت با مثنوی رابطه‌ داری؟ گفتم بله پدرم از مثنوی‌خوانان و شاهنامه‌خوانان است. گفت یکی از شعرهایت در ذهنم جای گرفته، چندروز است می‌خوانمش و امروز با دیدن تو، باز به یادم آمد. گفتم خوش‌حالم که در میان این‌همه شعرهای ناجور، شعری به طبع شما برابر آمده است. آن شعر «از دی گذشته‌ایم و به فردا نمی‌رسیم/لب‌تشنه‌ایم و هیچ به دریا نمی‌رسیم» بود. گفت: یک چیزی در موردت نوشته کرده‌ام، این را بگیر نزدت به یادگار بماند. گفتم باعث افتخار است «نوشته استاد را در کمنت نخست می‌گذارم».

از این‌که در روزنامه هشت‌صبح و فیسبوک‌ها از وضعیت فقیرانۀ او سروصداها ایجاد شده بود، خندۀ معناداری کرد و گفت: امروز یک‌رقم دیگر به سویم می‌بینی، نکند سر و صداها سرت تأثیرگذاشته باشد و حس ترحم نسبت به‌من پیدا کرده باشی؟ «من که پول در جیبم است و نمی‌توانم با هیچ رویی آن را به استاد بدهم» با مطرح کردن این بحثش امیدم قطع شد که جرأت کنم در مورد آن با وی صبحتی کنم». گفتم اصلاً، چرا چنین برداشتی کردید؟ گفت ببین، شاعر استی حرفم را شاید درست‌تر بفهمی. من این وضعیت را آگاهانه انتخاب کرده‌ام. از خداوند در هرحالش شکرگزار هستم. همین که نفس اعطا کرده است که ذکر او را می‌گویم برایم از هر ارزش مادی بلندتر است. گفتم می‌دانم استاد، بی‌نیاز از توضیح است. اما من هیچ‌وقت چنان‌که شما می‌پندارید، حس ترحمی به انسان‌های بزرگی مانند شما نخواهم داشت. از منظر من، ما باید در نگاه بی‌نیاز شما ترحم‌برانگیز باشیم.

پول را در میان کاغذی پیچانده بودم که در آن کاغذ شعر «ای که خاموشی تو بانگ هزاران جرس است» را نوشته بودم که چندروز پیش در فیسبوکم منتشر کردم. وقت خداحافظی دل را هزار دل کردم و کاغذ را در روی میزش گذاشتم. گفتم استاد، این شعر را برای شما نوشتم، لطفاً وقتی رفتم آن را مطالعه کنید. خندید: «گفت شعر است یا مهر» گفتم نه استاد شعر است. گفت، زور شاعر را ندارم، از دیگران هیچ مهری را نمی‌پذیرم. از آن‌جا برآمدم و دلم آرام گرفت که شاید این عید را استاد بدون تشویش خرج عید سپری کند.

این موضوع را هیچ‌وقت در زمان حیات استاد حیدری وجودی یاد نکردم. این را حالا برای آن می‌نویسم که فیسبوک پُر است از غم‌شریکی‌های دروغی و القاب ‌دادن‌های نمایشی. حیدری وجودی زمانی که زنده بود، هیچ‌کس! به تأکید و تکرار هیچ‌کس قدر او را ندانست. عارفی به بلندی او در مملکت پُر از تعصب و تبعیض مثل افغانستان، در وطن بود اما وطن نداشت. او روح مولانای آواره در غربت درون خویش بود. در حالی که پنجشیر در همین اکنون پُر از میلیون‌"نر"های دالری است، شاعری به وارستگی حیدری وجودی محتاج معاش بخور و نمور وزارت فرهنگ بود. حالا امید دارم به‌جای غمشریکی‌های دروغی، در قسمت دفن شأن‌دار و ایجاد یک آرامگاه آبرومند برای آن بزرگ‌مرد تلاش کنیم. روی حکومت و زمام‌داران بی‌تفاوت در برابر چنین وجدان‌های انسانی تا ابد سیاه خواهد بود. دلم می‌شود برای یک‌تعداد که حالا با اعلامیه‌های بلندبالایی خواهند نوشت که حیدری وجودی این و آن بود، بنویسم: آرام بنشین دروغ نگو!

نجیب بارور


این خبر را به اشتراک بگذارید
تگ ها:
وجودی
حیدری
نظرات بینندگان:

>>>   عرض سلام وادب دارم نجيب باور صاحب دقيق نبشته ايد . در وطن عزيز ماهمچو اتفاقات معمول است . در زمان حياتش كسي به سراغش نميايد وقتيكه به أبديت پيوست با او غمشريكي مينمايند.
ب،م ازكابل

>>>   کسانی که راه نویسندگی و ادبیات و شعر و فرهنگ را انتخاب میکنند،ثروت آنها در حقیقت همان آثار آنها است.
در فقر زندگی میکنند و در فقر از جهان میروند و دست پیش هیچ کس دراز نمی کنند و دولت ها نیز،از آنجایی که آنها خودشان اظهار حال خویش را نمی کنند و همت بلند دارند،از حال شان خبر نمیشوند.
این وظیفه دوستان و هم نشینان چنین نویسندگان و شعرا و اهل ادبیات کشور است،تا از حال آنها و وضعیت اقتصادی آنها و مشکلات مالی آنها خبر شوند و مقامات مسؤل را در جریان بگذارند.
بد بختانه دولت نیز معمولاً بعضی اوقات شعرا و نویسندگانی را که در جهت سیاست و منافع آنها حرکت میکنند،زیاد تر مورد تفوق مادی و معنوی قرار میدهند ،نظر به آنانی که درین جهت حرکت نمی کنند.
یک نمونه اش مسعود خلیلی است که در زمان کرزی با شعر دو احمد شاه اش،یعنی امپراطور بزرگ و سپاهی بزرگ،که همانا احمد شاه ابدالی و احمد شاه مسعود بود و یکی را که پشتون بود،در جایگاه امپراطور قرار داد و دیگری را که تاجک بود،در جایگاه سپاهی قرار داد،مثل فردوسی ،شاهنامه یی نوشت نا مورد تفوق کرزی قرار گیرد و چند قیرانی بدست آورد.
اما اکثر شاعران و نویسندگان دیگر به ادبیات و فرهنگ خدمت میکنند،نه به اشخاص.

>>>   نجیب بارور: تشکر ازلطف ومرحمت تان.کارنیکیی کردید امید که همه شعرا وقلم بدستان کشور همینطور احساس داشته باشند.
بااحترام عبید.

>>>   با عرض سلام خدمت شاعر جوان و توانا اقای بارور گرامی !
شما املا دقيق فرمودید متاسفانه کشور ما همینگونه کور و نابنا است
که که ارزش چنان گنج هایش را در زمان حیات نه میداند.
تصادفا مصاحبه خوات را با تلویزیون ملی دیدم که خیلی جزاب و
نمایگر بختگی فوق العاده در شعر های تان است .
عمر تان دراز دست تان توانا
من در خارج زندگی میکم کاش روزی بتوانم مجموعه شعری تا را
به دست اورده و تمام شان را بخوانم .

>>>   (از دی گذشته ایم و به فردا نمی رسیم
لب تشنه ایم و هیچ به دریا نمی رسیم)
خوابیم ، خواب خواب در این شهر پر جرس
یعنی کر ایم و کور و به هیچ جا نمیرسیم
از بسکه سالهاست ، همان قطره قطره ایم
اب روان نه گشته( به دریا نمی رسیم)
عمریست چون صدف دهن پر ز لوء لوء ایم
لوء لوء رسد به اوج و مگر ما نمی رسیم
پا در گل ایم و فرصت راه رفتن است تمام
ما مانده در رهیم و به آنجا نمی رسیم
گم گشته است کلید سعادت ز دست ما
دنیا تمام کرده به عقبا نمیرسیم



بارور گرانمایه
به همت مهندسان کابل زمین یک مزار عارفانه برای مرقد عزیز از دست رفته طراحی کنید و بعد فرا خوان همگانی برای ساختن اش .
انشاالله که همه لبیک خواهند گفت

مگر یک نکته را باید در نظر داشت که
نه بهتر از مزار عشقری
پیر و مراد و مرشد و
خورشید خاوری

تک مهره بود بهار و مگر رخت بر ببست
سلطان شهر عشق و شهنشاه دلبری

>>>   (از دی گذشته ایم و به فردا نمی رسیم
لب تشنه ایم و هیچ به دریا نمی رسیم)
خوابیم ، خواب خواب در این شهر پر جرس
یعنی کر ایم و کور و به هیچ جا نمیرسیم
از بسکه سالهاست ، همان قطره قطره ایم
اب روان نه گشته( به دریا نمی رسیم)
عمریست چون صدف دهن پر ز لوء لوء ایم
لوء لوء رسد به اوج و مگر ما نمی رسیم
پا در گل ایم و فرصت راه رفتن است تمام
ما مانده در رهیم و به آنجا نمی رسیم
گم گشته است کلید سعادت ز دست ما
دنیا تمام کرده به عقبا نمیرسیم



بارور گرانمایه
به همت مهندسان کابل زمین یک مزار عارفانه برای مرقد عزیز از دست رفته طراحی کنید و بعد فرا خوان همگانی برای ساختن اش .
انشاالله که همه لبیک خواهند گفت

مگر یک نکته را باید در نظر داشت که
نه بهتر از مزار عشقری
پیر و مراد و مرشد و
خورشید خاوری

تک مهره بود بهار و مگر رخت بر ببست
سلطان شهر عشق و شهنشاه دلبری

>>>   بنگر چسان برفت چو عمر از کف حیدری
آن تک چراغ مانده ز اجداد خاوری
تک مهره بود بهار و مگر رخت بر ببست
خورشید شهر عشق و شهنشاه دلبری
طارق

>>>   نجابت از کلامت سخت پیداست
نجیبی ، باروری ، این خود هویداست
کسی که اندر ره عشق گام بگذاشت
ولو تنها رود او خود نه تنهاست
گذاری گر قدم در راه مقصود
ترا صد رهرو چابک به همراست

>>>   (خاموشی تو بانگ هزاران جرس است)
در خانه کس است ، یک حرف بس است

>>>   حیدری به رحمت خدا رفته است و روزنامه های افغان انگار نه انگار
نه سخنی نه حرفی
حالا اگر انجلینا جولی فاحشه می امد افغانستان
اینها دم تکان میداند


مهلت ارسال نظر برای این مطلب تمام شده است



پربیننده ترین اخبار 48 ساعت گذشته
کليه حقوق محفوظ ميباشد.
نقل مطالب با ذکر منبع (شبکه اطلاع رسانی افغانستان) بلامانع است